روش برخورد با اشتباهات احتمالی کودکان

۲ نوع روش برخورد  با اشتباه کودکان را شاهد هستیم و متاسفانه روش دوم بیشتر اتفاق می افتد که در زیر ذکر می شود.

الف)بچه که بودم وقتی کار اشتباه می‌کردم مادرم می‌گفت “اشکال نداره حالا چیکار کنیم تا درست بشه”

امروز وقتی اتفاق بدی می‌افته اولین فکری که به ذهنم میاد اینه که “خوب چیکار کنم؟” و با حداقل اضطراب مسئله را حل می‌کنم

ب)بچه که بودم وقتی کار اشتباه می‌کردم مادرم می‌گفت “خاک بر سرت، یه کار درست نمیتونی انجام بدی”.

امروز موقع مواجه شدن با اتفاقات بد مضطرب میشم و میگم “خاک بر سر من که نمی‌تونم یه کار درست انجام بدم، چرا من اینقدر بدبختم؟”

حرفای امروز و احساسی که به فرزندمان می‌دهیم تبدیل به صدای درونی فرزندمان خواهد شد.

مراقب باشیم چه پیامی برای همه عمر به فرزندمان میدهیم.

کودکان نعمتهای الهی هستند که در دسترس ما قرار گرفته اند وما می توانیم با آموزش صحیح به آنها آینده شان را تضمین نمائیم.

با داستانی زیبا از یکی از بزرگان که الان نام اورا فراموش کرده ام به مقاله خاتمه می دهم

“در دوران طفولیت هر گاه مرتکب خلافی می شدیم مادرم نمی گذاشت در خانه کار کنیم . خدا مادرم را رحمتش کند یکی از راه های درست تربیت او این بود که هر گاه خلافی مشاهده می کرد دیگر به ما کار نمی داد یعنی ظرف شستن و دوخت ودوز و مانند آنها را از ما سلب می کرد و از این طریق کار را پیش ما ارزشمند می ساخت اما امروز بسیاری از ما دقیقا برعکس کار می کنیم یعنی وقتی بچه خلافی کرد او را مجبور به کار می کنند و اگر اذیت کرد کار فرزند را دو برابر می کنیم در نتیجه چنین کودکی کار را تنبیه تلقی می کند در حالی که ما بی کاری را بعنوان تنبیه تلقی می کردیم.”

کودک ما آن نیست که ما می خواهیم آن است که ما هستیم مواظب باشیم

داستان میمون و کلاه فروش

ﮐﻼ‌ﻩ‌ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻠﯽ میگذشت. تصمیم ﮔﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﺪ، ﻟﺬﺍ ﮐﻼ‌ﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ خوابید.

وقتی ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻼ‌ﻩ‌ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﺎﻻ‌ﯼ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻼ‌ﻩ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ‌ﺍﻧﺪ.

ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﻼ‌ﻩ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ‌ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

ﺍﻭ ﮐﻼ‌ﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﻼ‌ﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﻨﺪ.

ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﻤﻮﻥ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﮐﻼ‌ﻩ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﻬﺮ ﺷﺪ.

ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﻧﻮۀ ﺍﻭ ﻫﻢ ﮐﻼ‌ﻩ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺪ. ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﻩ‌ﺍﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗأﮐﯿﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﺪ.

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻼ‌ﻩ ﻓﺮﻭﺵ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ می‌گذشت. ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ.

ﺑﻪ ﯾﺎﺩ حرف‌های ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻃﺒﻖ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻼ‌ﻫﺶ را ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ، ﻣﯿﻤﻮﻥ‌ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ. ﻫﻤﯿﻦ موقع ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﻤﻮﻥ‌ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﯾﮏ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺕ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ…!!!؟؟

نکته اینجاست که بسیاری از روش‌هایی که پدران ما در کسب و کارشان،تربیت فرزند و… استفاده می‌کردند، دیگر در دنیای امروز فایده‌ای ندارد. در دنیای امروز، سکون و نداشتن مطالعه یعنی سیلی خوردن

 

استفاده از اصل پیترز در روابط روزمره

اصل پیترز می گوید که افراد تا حدی ارتقا و رشد پیدا می کنند که به حد بی کفایتی برسند

اصل پیترز یا  اصل حد بی کفایتی به مدیران و کارکنانی اشاره می کند که در شغل خود دست و پا می زنند و دیگر نمی توانند گامی به جلو بردارند و پیشرفت حاصی ندارند.یعنی به حد بی کفایتی رسیده اند

کارکنان، به محض اینکه در یک موقعیت شغلی موفق می‌شوند و می‌توانند تمام استانداردهای آن را رعایت کنند، احساس می‌کنند که شایستگی قرار گرفتن در یک موقعیت بالاتر را هم دارند.

به  عنوان مثال کارگر  رستوران را فرض کنید او فکر میکند توانایی انجام کارهای بیشتری دارد و حقش در اینجا ضایع می شود.او به عنوان کمک آشپز مشغول کار می شود باز هم فکر می کند حقش ضایع شده و قابلیت رشد بیشتری دارد بعنوان آشپز اصلی مشغول کار می شود باز هم از شغل خود ناراضی است و احساس می کند قابلیت رشد بیشتری دارد سپس وقتی در سمت سرآشپزی قرار گرفت موفقیت های قبلی خود را ندارد چون در این جایگاه نیازمند مقداری دانش مدیریت نیز می باشد.

 

اکثر انسانها زمانی از موقعیت شغلی خود راضی هستند که معتقد باشند در حد مشخصی از بی کفایتی هستند و به محض احساس کفایت، از موقعیت فعلی ناراضی خواهند بود.

همچنانکه کسی که به خوبی شیرینی می‌پخته، الزاماً نمی‌تواند یک قنادی موفق را هم اداره کند. چون مدیریت یک قنادی، از جنس شیرینی پزی نیست و دانسته‌ها و تجربیات و مهارت‌های دیگری را نیاز دارد.

یا کارمندی که موفقیت های خوبی داشته است نمی توان با قاطعیت نطر داد می تواند ریاست خوبی نیز باشد.برای این موضوع باید توانایی افراد سنجیده شود

یکی از مهارت های مدیران ارشد این است که حواس شان به کارکنان خود باشد و آنها را به حد بی کفایتی نرسانند یا به قول معروف به حدی افراد را باد نکنند که دیگر بازدهی نداشته باشند و با یک فشار کوچک بترکند مدیران هوشمند افراد را در جایگاه قبل از بی کفایتی نگه می دارند یعنی قبل از اصل پیترز، تا نه نیرو از دست برود و  تخریب شودو نه سازمان افراد بدون بهره وری را درون خود داشته باشد .پس مدیران ارشد حتما باید به همه قابلیت های نیروها توجه نمایند(بررسی تست نیازها،تیپ شخصیتی،آزمون مهارت ها ضروری است)

در روابط انسانی نیز از اصل پیترز می توان درس گرفت و به این صورت است که به عنوان مثال:

فردی که همکار خوبی است الزاما نباید همیار و هم درد نیز باشد و با او همدردی کنیم (به کلمه الزاما توجه شود چون شاید همکار خوب ،همیار و هم درد نیز باشد)

همسر خوب الزاما نباید همکار خوبی هم باشد
رفیق خوب الزاما نباید لزاما نباید مشاور خوب نیز باشد

باید توانایی افراد در روابط را بسنجیم و در انتخاب نقشی که در زندگی به آنها می دهیم دقت داشته باشیم مثلا  هر دوستی برای مشاوره و گفتن راز خوب نیست یا…

 

کتاب هنر شفاف اندیشیدن

کتاب پیشنهادی این هفته کتاب هنر شفاف اندیشیدن می باشد.این کتاب موضوعات مختلفی را در بر دارد

در این کتاب از جامعه شناسی ،خودشناسی و روانشناسی مطالبی ذکرشده است

نویسنده کتاب یک رمان نویس و اقتصاددان سویسی بنام آقای رولف دوبلی میباشد و عادل فردوسی پور به همراه دو نفر دیگر آن را ترجمه کرده اند.

 

کتاب هنر شفاف اندیشیدن درباره ی اشتباهاتی است که انجام داده و متاسفانه (به علت عدم آگاهی ) هر روزه انجام می دهیم . در کتاب به ۹۹ خطا اشاره شده است که به زعم خود نویسنده این تعداد خطا کامل نبوده و می توان به آن ها افزود و صد البته باید دانست که خطاهای موجود در اکثر موارد با دیگر خطاها همپوشانی هایی را خواهند داشت. بعد از مطالعه و البته خودداری از انجام خطاهای ذکر شده می توانیم ذهن و زندگی شفاف تری داشته باشیم و مسائل را با دیدی متفاوت از قبل بنگریم.

 

خواندن این کتاب برای شناخت بهتر خود و دیگران حتما توصیه می شود.

آرامش یافتنی یا ساختنی است

جند روز قبل دخترم کلاس زبان داشت.از آنجائیکه آژانس ماشین نداشت همسرم از من خواست سریعتر به خانه رفته و دخترم را به کلاس برسانم. با توجه به ترافیک مسیر حدود ۱۵ دقیقه دیر رسیدم  وقتی رسیدم دخترم در محل قرار نبود .مقداری صبر کردم تا دخترم آمد.

به اوگفتم : کجا بودی

گفت : چون دیر آمدی و نگرانی من بی فایده بود رفتم از برفها عکس بگیرم.

این حرف دختر من اساس روانشناسی است

آرامش را باید ساخت چون وجود ندارد

همانطور که میدانیم (و در کتاب تفاوت بهانه است بهتر زندگی کنیم ذکر نمودم ) افکار ما اجساسات ما را ایجاد می کنند و احساسات تولید کننده رفتار ما هستند.اگر به اتفاقات اطراف با فکر منفی بنگریم مسلما احساس و رفتار خوبی نخواهیم داشت و سبب سلب آرامش از ما خواهد شد .

قانون جذب همین موضوع را متذکر می شد .این قانون می گوید اگر به چیزهای مثبت تمرکز کنید آنها در مقابل شما رشد می کنند و توجه به چیزهای منفی نیز پدیدار شدن آنها را موجب می شود.

در خاتمه فرمولی زیبا برای داشتن آرامش ذکر می کنم

آرامش یعنی:با تجربه دیروز به امید فردا در حال زندگی  کنیم

شاید سوال شود  شعار فوق کلیشه ای است و اگر نتوایم مشکلات و مسائل را فراموش کنیم چکار کنیم. در جواب این دوستان تجربه خودم را ذکر می کنم و آن تکنیک دروغ به مغز است و این تکنیک بر اساس کارکرد مغز تنظیم شده است . وقتی شاد بوده و احساس خوبی داشته باشیم قسمتی از مغز فعال می شود وآن قسمت رفتاری خاص(مثل خندیدن ،دست زدن و…) را ایجاد می کند و بالعکس وقتی این رفتار  را انجام می دهیم مغز همان پیام شادی را دریافت خواهد نمود.

توصیه من این است که اگر احساس خوبی ندارید رفتاری مخالف آنرا بروز دهید (رفتاری مشابه وقتی شاد هستید) تا حس خوب را دریافت کنید.

نمونه عکس هایی که دخترم از برف ها گرفته بود و اساس نوشتن این مطلب شد به پیوست می آید.

 

و

 

 

و